BIAK PINK

❤BIAK PINK🖤

رمان وداع عاشقی🎁❤

ثنا نجاتی · 06:07 1399/12/06

#وداع_عاشقــی🌙🍭
#_رمان🐝
#_قسمت_نوزدهم🎁
آران منو دید که دید. ولی قبل از اینکه منو هم ببینه اخم جدی ای رو پیشونیش نقش بسته بود. انگار این اخم فقط برای بقیه بود. نه برای من.
چون‌ هیچ وقت تو رفتار با من عصبانی، البته بهتره بگم جدی نبود.
با سرعت و همین طور که دستمو رو صورتم گذاشته بودم و دوان دوان سمت سرویس بهداشتی میرفتم گریه میکردم.
در دستشویی و باز کردم به در تکیه دادم. بغضم و شکستم. خدای من. واقعا من چم شده بود؟!؟
حسودی میکردم یا برای خودم و اران ناراحت بودم!؟!.
نمیدونم باید کدوم شرایط و تحمل میکردم. اما محکم بودن من زیاد دَووم نداره. مطمئنم خسته میشم. من یه دختر قوی بودم. اما دیگه شکننده شده بودم. در حال گریه کردن بودم که با چند تقه به در دستشویی هل شدم.
صدای آران بود.
آران : سارگل؟ عزیزم؟ من درکت میکنم. وضعیت اصلا خوب نیست. اشکاتو پاک کن. بیا بیرون. الان همه‌ی پرستارا میان منو میبینن از حس کنجکاوی میمیرن بعد نمیزارن یه نفس راحت بکشیما.
نمیدونستم داشت جدی حرف می‌زد یا شوخی.
اما هر چی بود یه آبی به صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم.
آران داشت با تلفنش حرف می‌زد. بعضی قسمتا صداش بالا می‌رفت بعضی جاها صداش ترسناک بود. داشتم از کنارش رد میشدم که دستمو گرفت. در حالی که با تلفن صحبت می‌کرد بهم اشاره کرد که روی صندلی بشینم. به اطراف نگاه کردم. خداروشکر کمتر کسی از این دستشویی استفاده می‌کرد.
منم چون افراد کمی میومدن و از این دستشویی استفاده می‌کردم اومدم اینجا تا گریه هامو کسی نبینه.
با خداحافظی آران نگاهمو بهش دوختم.
نزدیکم میومد. در حالی که دیگه اخمی توی چهرش نبود. تو این مدت گرفتگیش به وضوح قابل دیدن بود.
اما چیزی از زیبایی هاش کم نشده بود.
کنارم نشست و یه کم به جلو مایل شد و دستاشو داخل هم قلاب کرد. خستگی رو میشد تو چشماش دید.
منم برای اینکه حال زار منو نبینه لبخند کمرنگی زدم و به دیوار روبه‌روم خیره شدم.
آران : اون دیوار چی داره؟ من که طرحی توش نمیبینم جز چند تا ترک. فکر کنم طراحش این ترک و با وسواسیت رو دیوار درج کرده.
_اذیتم نکن آران. حالم خوب نیست.
آران : چرا؟ سردرد داری؟ دلت درد میکنه؟ ناراحتی قلبی داری؟ کلیه هات مشکل دارن؟ چه مشکلی داری؟ هان؟
_نه... نه...نه. تو رو خدا ولم کن.
آران : ولت کنم؟! تازه گیرت آوردم دختر. پاشو برو پایین الان همه شک میکنن.
بعد از روی صندلی بلند شد و همین طور که دستشو توی جیب شلوارش کرده بود یا لبخند بهم نگاه کرد.
امروز کارم یه کم طول میکشه. صبر کن میخوام ببرمت بیرون یه جایی که حالت عوض شه.
بعد عین از خود راضی ها و با چهره‌ی بانمک ادامه داد : گرچه که هر جا من باشم حالت همیشه خوبه.
و بعد با یه چشمک ازم فاصله گرفت...
#ادامه_دارد...🌻

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌❤

سوتـــــــی در حد مرگگگگ☹️💀

ثنا نجاتی · 05:47 1399/12/02

خواهرزادمو (۵ سالشه) بردم تو سوپر هرچی دید میخواست هی میگفت از اینا از اینا..

بهش گفتم عمو اینا رو نمیفروشه (فروشنده هم اونجا بود)

بچه هم نه گذاشت نه برداشت برگشت گفت "عمو غلط کرده"!

من :||||

فروشنده :(((

بقیه مشتریا:)))

سلام

ثنا نجاتی · 14:19 1399/12/01

سلام امیدوارم در تک تک لحظات زندگی به تمام آرزو هاتون برسید

💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟💟