رمان وداع عاشقی پارت ⑦

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/14 07:08 · خواندن 2 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

 

سارگل : تو رختخوابم غلت میزدم که با صدای گوشیم از خواب بیدار شدم. با صدای خواب آلود گفتم :

الو! سلام! بفرمایید.

نگار : سلام سارگل. تو هنوز خوابی؟!؟!؟!

_عه؟ مگه ساعت چنده؟

نگار : ماشالله خانووووم. الان که استاد بیرونت کرد بعد میفهمی. 

تا گفت ساعت 10 صبحه عین فنر از جام بلند شدم.

_باشه باشه. الان راه میفتم.

نگار : اوه اوه. استاد اومد سارگل.

_نگار؟ داری شوخی میکنی؟

نگار : نه به جان خودم. میخوای برم بهش سلام بدم بفهمی؟

_چییییی؟ نه نه نه. بدبخت شدم نگار. قطع کننننن. دیرم شد.

نگار : فعلا خرس کوچولو.

_بی مزه.

بعد دکمه قطع اتصال گوشی رو فشار دادم و با سرعت رفتم دستشویی.

يه دستی به سر و صورتم کشیدم و آرایش کمرنگی کردم و خط لبمو پر رنگ. مقنعه رو پوشیدم و یه مانتو و شلوار از تو کمد انتخاب کردم.

کیفمو برداشتم و با سرعت رفتم پایین.

مامان : سلام دخترم. کجا با این عجله؟

_مامان جون چرا بیدارم نکردی؟ دیرم شده.

مامان : خب دیگه پزشکی هم این دردسرا رو داره دیگه.

_چه ربطی داره مامان جااااان؟

در حالی که دنبال کفشام میگشتم مامانم با یه ساندویچ سمتم اومد.

مامان : بیا اینو بخور تو راه ضعف نکنی.

_مااامااان کفشام کوووو؟؟؟

مامان : وا؟ تو جاکفشیه دیگه.

بعد از کلی گشتن پدرم دراومد. اما کفشم پیدا نشد که نشد. يه کفش پاشنه بلند مشکی برداشتم و یه بوس آبدار به گونه‌ی مامانم زدم و از خونه خارج شدم.

سوئیچ ماشینو چرخوندم و با فشار به پدال گاز از خونه دور شدم.

يه 20 دقیقه ای تو ترافیک بودم. واقعا لعنت به این ترافیک.

اینقدر تو ماشین به همه فحش داده بودم که احساس کردم امروز حتما یه سوتی بزرگ میدم.

اما بالاخره رسیدم و با عجله از ماشین پیاده شدم.

با سرعت رفتم داخل.

يه نفس عمیق کشیدم و چند تقه به در زدم.

استاد افشار : بله. بفرمایید.

_س سلام استاد.

يه نگاه به ساعتش انداخت و با یه نگاه نافذی تو چشمام خیره شد. از بس نفس نفس میزدم که سوژه همه بچه ها شده بودم.

با یه اخم جدی و قشنگی به صندلی اشاره کرد که یعنی برم داخل.

منم رفتم رو یکی از صندلی های آخر کلاس نشستم.

استاد افشار جوون بود و ماکزیمم 30_31 سال داشت.

چهره جذابی داشت. خوش‌تیپ و قد بلند بود. 

اما تو دانشگاه قد و چهره‌ی من از همه سر تر بود و شاگرد اول دانشگاه بودم. برای همین استاد افشار زیاد بهم گیر نمی‌داد....

#ادامه_دارد...🌻

 

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌

‌‎‌‌‌