رمان وداع عاشقی🦋 ⃢🌈
#وداع_عاشقــی
#_رمان
#_قسمت_پانزدهم
سمت اتاق رست قدم برداشتم و شبیه دزدا از بیمارستان زدم بیرون.
رسیدم خونه و از خستگیه زیاد مستقیم روی کاناپه پلاس شدم.
مامان : وا؟ نه سلامی! نه علیکی! قیافتم که شبیه گچ شده.
همین طور که چشمامو بسته بودم یه سلام بی جونی دادم و خوابیدم...
با صدای مامانم که داشت با تلفن صحبت میکرد از خواب بیدار شدم.
حدس میزدم داشت با منیژه خانوم صحبت میکرد. یعنی مامان آران داشت چی میگفت؟
شونه ای بالا انداختم و سمت اتاقم رفتم. یه پیراهن مردونهی سفید با یه شلوار صورتی پوشیدم و موهامو آزاد رها کردم.
دستی به شکمم کشیدم. دیگه غر غرش شروع شده بود.
رفتم تو آشپزخونه و یه ناخونک کوچیکی به کبابای مامان که آماده بود زدم.
مامان : به به. دختر خواب آلوی من بیدار شد. ما ناهارمونو خوردیم. بابات نذاشت بیدارت کنم.
_آهان. باشه. دیگه داشتم از گشنگی میمردم.
راستی مامان؟ کی زنگ زده بود؟
مامان : چیزه... خاله طوبی...
_مامان. من که خر نیستم. منیژه خانوم بود. چی میگفت؟!؟
مامان : تو که بهتر از من همه چیز و میدونی دیگه واسه چی میپرسی؟
_من که تو گوشی تلفن نبودم ببینم بین شما چی رد و بدل میشد که.
مامان : آهان پس فضولیت گل کرده.
_آره دیگه.
مامان : خب سارگل. بعدا دربارش باهات صحبت میکنم.
_چی شده؟ چرا طفره میری مامان؟!! بگو. همین الان میخوام بشنوم.
مامان : گیر سه پیچ دادیا. غذاتو بخور.
_باشه. الان خودم به منیژه خانوم زنگ میزنم میپرسم.
مامان : این کله شق بازیا چیه؟ بشین الان برات توضیح میدم.
چهرهی حق به جانب گرفتم و منتظرش بودم تا حرف بزنه.
مامان : خب سارگل جان. تو نبايد شکست بخوری. تو خیلی قوی تر از این حرفایی.
منیژه خانوم میگه آران دخترخالشو دوست داره. دیگه به تو فکر نمیکنه. میگه تو و آران به درد هم نمیخورین.
با این حرفش انگار سطل آب سرد روم ریختن.
میدونستم آران شبنمو دوست داره.
با عصبانیت رفتم تو اتاق و یه مانتوی بلند آبی که کمربند نازک مشکی داشت و سر آستینش پف کرده بود تا زانو پوشیدم و یه روسریه قواره کوتاه آبی و با یه شلوار مشکی انتخاب کردم.
از خونه زدم بیرون.
تو ماشین فقط به این فکر میکردم که به آران چی بگم. حلقه نامزدیمونو برداشتم.
رسیدم بيمارستان.
قدم های استوار و محکمی بر میداشتم.
چون شیفتم نبود، خیلیا با تعجب بهم نگاه میکردن.
سمت پذیرش رفتم. خانوم شاکری با لبخند سلام کرد.
_خسته نباشی خانوم شکاری. دکتر افشار و نديدین؟
شاکری : چرا عزیزم. فعلا عمل داره. 3_4 ساعت دیگه عملش تموم میشه.باهاش کاری داری؟
_آره. باید به خودش بگم.
شاکری : راستی امروز خیلی خوشگل شدیا.
يه لبخند کمرنگی زدم و رو یکی از صندلی های نزدیک اتاق عمل نشستم.
بعد از 4 ساعت عمل تموم شد.
آران از اتاق عمل اومد بیرون. تا منو دید شوکه برگشت و چشمام خیره موند.....
#ادامه_دارد...🌻