#داستانک

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/08 07:43 · خواندن 1 دقیقه

 بسم الله را گفته و نگفته شروع کردم به خوردن.

 حاجی داشت حرف زد و سبزی پلو را با تن ماهی قاطی می کرد.

 قاشق اول را نخورده بود روبه عبادیان کرد و پرسید: عبادی بچه ها شام چی داشتند؟

_  همین رو.

+ واقعا؟ جون حاجی؟

 عبادی نگاهش را دزدید و گفت: تن رو فردا ظهر میدیم...

 حاجی قاشق را برگردان غذا توی گلویم گیر کرده.

_ حاجی جون به خدا فردا ظهر بهشون می دیدیم.

حاجی همینطور که کنار می کشید گفت:  به خدا منم فردا ظهر میخورم.

 


🌹شهید محمد ابراهیم همت🌻❤