راز خوشحال بودن❤
.This is the secret to being happy
just pretend you are happy and eventually
you ll forget you re
💘pretending
این راز خوشحال بودنه.
ابتدا وانمود کن که خوشحالی.
و بعد سرانجام فراموش میکنی که داری وانمود میکنی💘
.This is the secret to being happy
just pretend you are happy and eventually
you ll forget you re
💘pretending
این راز خوشحال بودنه.
ابتدا وانمود کن که خوشحالی.
و بعد سرانجام فراموش میکنی که داری وانمود میکنی💘
(◍•ᴗ•◍) ❤ (◍•ᴗ•◍) ❤
#وداع_عاشقــی😍😘💕
#_رمان
تو حیاط نشسته بودیم و من با دقت به حرفای دکتر افشار گوش میدادم که بالاخره حرفاش تموم شد.
آران : خب خب. قرار بود به خبر خوب هم بدم.
همه ذوق زده نگاش میکردن.
دکتر یه کم بچه ها رو اذیت کرد ولی بعدش گفت : خب هفته بعد میخوایم بریم شمال. همه بچه های بخش بیمارستان.
میخوام یه کم حال و هواتون عوض بشه.
بعد از گفتن این خبر همه دست و جیغ و سوت کشیدن و کلی از دکتر افشار تشکر کردن.
ولی من بی اهمیت به بقیه نگاه میکردم.
خدا رو شکر جلسه هم تموم شد و داشتم بلند میشدم که برم سمت در خروجی که با صدای آران به خودم اومدم.
آران : خب خانوم وهابی؟ برای هفته بعد میاین دیگه؟ نه؟
_نه متاسفانه. نمیتونم.
يه تای ابروشو بالا انداخت و با یه لبخند کمرنگی که گفت:اصرار نمیکنم بیاین. چون نمیتونم به زور بیارمتون. هر جور مایلید. روز خوش.
_ممنون. خدانگهدار.
***
امروز شیفتم صبح بود.
با این که کمبود خواب داشت کلافم میکرد اما مجبور بودم برم بیمارستان....
بخش تقریبا شلوغ بود.
منم به چند تا مريض سر زدم و تا ساعت 4 ظهر مشغول بودم.
میدونستم دکتر افشار عمل داره. برای همین میتونستم راحت توی بخش برم و بیام.
احساس میکردم همه بچه های بخش بی حوصله بودن.
با این که فضای بیمارستان با وجود دکتر افشار همیشه صمیمی و گرم بود اما جدی بودن دکتر افشار همیشه موقع کار بود نه چیزه دیگه ای.
سرم خلوت بود. برای همین سمت اتاق رست رفتم تا یه کم استراحت کنم اما باز دوباره صدای دکتر افشار متوقفم کرد.
برگشتم و تو چشماش زل زدم. یه خسته نباشید گفتم و منتظر موندم تا ببینم چی میخواد بهم بگه.
آران : همچنین. شما هم خسته نباشید.
بعد با نگاه نافذی که داشت خیره شد تو چشمام.
آران : چشمات سبزه؟
_بله.
آران : زیر چشمات گود شدن. برو استراحت کن.
و بعد با یه چشمک دیگه و اشاره به در اتاق رست بهم فهموند که برم یه کم بخوابم.
بعضی وقتا خیلی مهربون و شیطون میشد. بعضی وقتا هم نمیشد بهش نزدیک شد...
رفتم تو اتاق و سرمو رو میز گذاشتم اما چشام گرم شدن و نفهمیدم...
با سر و صدای عجیب و خنده هایی که به گوش میرسید از خواب بیدار شدم...
اوه اوه اوه. ساعت 8 شب بود. چقدر خوابیده بودم. مطمئنم اگه برم بخش دکتر افشار منو ببینه میگه چه خوش خواب.
ولی خستگیم نسبت به قبل خیلی کمتر بود. ترجیح دادم برم شیفتمو با یکی از بچه ها عوض کنم حداقل شب بمونم.
اما یه نگاه به در باز شدهی اتاق انداختم. نگار و شیرین و چند تا از بچه ها دم در وایستاده بودن و تا منو دیدن پقی زدن زیر خنده.
یا خداا. دکتر افشارم که بود. قدش نسبت به بقیه دکترا برتری میکرد. دست به سینه و خونسرد و با یه لبخند زیبایی که گوشه لبش نقش بسته بود کنار بچه ها به چهره خنده دار و خواب آلود با نمک من نگاه میکرد.
منم یه لبخند کوتاهی زدم و سرمو انداختم پایین و رفتم بیرون. از بس خجالت کشیده بودم که نمیتونستم برگردم طبقه بالا.
مستقیم رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم و لپای سرخ و سفیدم و نگاه میکردم. چتری های موهام خیلی بانمکم کرده بود.
چشام پف کرده بود. خودمم خندم گرفته بود.
اما چرا همه دم در منو تماشا میکردن خدا عالم است.
#ادامه_دارد...🌻