رمان وداع عاشقی پارت ⑥

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/13 06:17 · خواندن 3 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

با صدای آلارم گوشیم خواب از سرم پرید. استرس امروزم عجیب نبود. چون هر وقت آران و میدیدم قلبم شروع میکرد به تپیدن.

اونم امروز که قرار بود برای گرفتن حلقه ازدواج بریم بیرون.

يه مانتوی لجنی تا زانو انتخاب کردم و با یه شال همرنگ اون پوشیدم.

آرایش کم‌رنگی کردم و از اتاق خارج شدم.

میدونستم آران باهام تماس میگیره که برم پایین.

اما گفته بود ساعت 10 آماده باشم. الان از ده نیم ساعت گذشته بود.

نگرانیم صد برابر شد.

نکته اتفاقی ب اش افتاده؟

يه دلم میگفت بهش زنگ بزنم به دلم میگفت عجول نباشم.حتما خودش تماس میگیره.

اما نشد که باهاش تماس نگیرم.

بعد از 5 بوق صداشو شنیدم.

صدای جدی ای داشت.

آران : جانم؟

چیزی نگفتم. سکوت و ترجیح دادم.

باز صدای آران بود که سکوت و شکست.

آران : سارگل. ببخشید اگه نشد به موقع بیام. یه اتفاقی افتاده که هر وقت اومدم بهت میگم.

از این لحنش هم ناراحت بودم هم نگران. یعنی چه اتفاقی افتاده؟

_باشه. مشکلی نیست. منم میرم بیمارستان. باشه واسه یه وقت دیگه.

آران : نه. نمیخواد بیمارستان بیای. عصر میام دنبالت. آماده باش.

بعد جمله ای گفت که پر از غم بود.

آران : حواست باشه. خیلی دوست دارم.

با این حرفش لبخند پررنگی روی صورتم نقش بست.

تا عصر به کارام رسیدم. 

اما بازم دلشوره ای بود که نمیدونستم چه جوری رفعش کنم. 

آماده شدم و منتظر آران نشستم. 

صدای موبایلم باعث شد که یه کم استرس و فراموش کنم. 

آران بود. با خوشحالی جواب دادم. 

_الو. سلام. 

آران : سلام عزیزم. بیا پایین. 

منم با عجله رفتم. چشام روش متمرکز موند. یه پیرهن سورمه ای براق با یه شلوار مشکی تقریبا تنگ. 

موهای خوش فرم مشکی. با لبخند از ماشین پیاده شد و منتظرم موند.

_سلام. خسته نباشی.

آران : سلام شیطون. بپر تو ماشین تا دیر نشده.

در ماشین و باز کردم و نشستم.

تو تمام راه میخواستم ازش بپرسم چرا صبح نیومد. اما هر بار که میخواستم بگم نشد.

آران تو صورتم نگاه کرد و بعد خندید.

آران : بگو ببینم چی میخوای بگی که تو گلوت گیر کرده.

یعنی ذهن خوانی می‌کرد. خوب از چهرم فهمیده بود که میخواستم چی بگم.

يه لبخندی زدم که تا بناگوش باز شد.

_میگم آران؟

_جانم؟

_چرا امروز صبح نیومدی؟ یعنی... خب... چی شد که...

تا خواستم سوالمو بهتر مطرح کنم پرید میون حرفم.

_خیله خوب. فهمیدم منظورت چیه عزیزم. نمیخواد سوالتو دوباره بگی.

سر فرصت باید باهات صحبت کنم.

نگران تو صورتش زل زدم.

چشماشو ریز کرد و بهم نگاه کرد. 

آران : عه! این جوری نگام نکن. تحمل ندارم. بعد از گرفتن حلقه میریم یه جایی باهم صحبت کنیم. فعلا ذهنتو درگیر نکن سارگل.

نگاهمو ازش گرفتم از پنجره‌ی ماشین به بیرون خیره شدم.

فک کنم ناراحتیه منو فهمیده بود. اما سکوت رو ترجیح داد. میدونستم قضیه رو برام توضیح میده... 

#ادامه_دارد...🌻