وداع عاشقی پارت ⑧

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/15 05:19 · خواندن 3 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

بالاخره کلاس تموم شد و با خسته نباشید استاد یه نفس راحتی کشیدم.

نگار با تعجب بهم نگاه می‌کرد.

_چته تو!؟ خوشگل ندیدی؟

نگار : اوه چه از خود راضی. کجا بودی خرس قطبی؟ باز خواب مونده بودی که!

_اصلا به تو چه فضول.

نگار : ادب نداری که. واه واه.

_پاشو بابا. پاشو. اینقدر مزه نریز.

به همراه نگار داشتیم از کلاس خارج می‌شدیم که با صدای استاد افشار برگشتیم سمتش.

افشار : خب خانوم سارگل وهابی. درست گفتم سارگل بودی دیگه.

_بله.

افشار : تاخیر امروز سر کلاس رو به حساب چی بزارم؟

_خ خب...استاد...اصلا هر جور راحتین. بزارین به حساب تنبلی یا علاقه نداشتم به جو کلاس.

بعد یه نگاه جدی ای کرد و یه تار ابروشو بالا انداخت.

افشار : جداً؟ به جو کلاس علاقه ندارین؟

_نمیدونم. خودتون بهتر میدونید. با اجازه من باید برم بیمارستان. دیرم شده.

افشار : نترس. دیر نمیشه.

بعد کيفشو برداشت و با دست به در اشاره کرد که خارج بشیم.

من و نگارم بی هیچ توجهی از کلاس خارج شدیم.

***

تو بیمارستان بودیم. تمام فکر و ذکرم شده بود اتفاقات چند ساعت گذشته.

همین جوری رو یکی از صندلی ها نشسته بودم که با تکونای نگار به خودم اومدم.

نگار : هوووی. سارگل! کجایی؟ 50 بار خانوم شاکری صدات کرد.

_ ای بابا. ببخشید اصلا حواسم نبود. راستی شیرین کجاست؟

ندیدمش!مرخصی گرفته دوباره؟؟!

نگار : چه میدونم والا. خانوم که هر وقت میخواد میره هر وقت میخواد میاد. دکتر افشارم که از دست رفت و اومدای شیرین آسی شده هر دفعه بهش مرخصی میده.

بعد با لحن با نمکی ادامه داد: فک کنم همین جوری ادامه بده کم کم اخراج میشه.

_حالا خودش کجاست؟

نگار : کی؟

_آی کیو! دکتر افشارو میگم.

نگار : هان. فک کنم داره با دکترا صحبت میکنه. کلا خوشن دیگه. خنده هاشون که تا اون ور خیابونم میومد.

_برم که الان خانوم شاکری پوست از سرم میکنه.

ساعت 8 شب بود. خدا روشکر شیفت منم داشت تموم میشد.

يه کش و قوسی به کمرم دادم و رفتم اتاق رِست یه کم استراحت کنم.

بچه ها که دور هم داشتن چای میخوردن.

شبنم : به به سارگل خانوم خوشگل. چی شده چشات قرمز شده!؟!

_ای بابا شبنم جان دارم از خستگی میمیرم. سرم به شدت درد میکنه.

شبنم : وای سارگل؟! نديدی.

_چیو؟

شبنم : هیچی دیگه. دکتر افشار امروز آتیشی بود. نميدیدی چه جوری از مریم دفاع میکرد امروز. 

_از مریم؟ 

بعد زدیم زیر خنده. مریم یکی از پرستارای بخش بود. قد کوتاه و چهره‌ی با نمکی داشت. 

_حالا مگه چی کار کرده بود که دکتر ازش دفاع می‌کرد؟

شبنم : چه میدونم والا. خدا عالم است. اما هر وقت یه گندی میزنه دکتر بی علت ازش دفاع میکنه.

به ساعتم یه نگاهی انداختم. دیگه شیفتم تموم شده بود.

_خب دیگه شبنم جون من میرم. خسته نباشی.

شبنم : سلامت باشی عزیزم.

لباسمو درآوردم و داشتم از بیمارستان خارج میشدم که دیدم دکتر افشار با دکتر سلامی دارن با هم صحبت میکنن.

واقعا دکتر افشار خیلی خوش‌تیپ و خوشگل بود.

يه پلیور قرمز با یه شلوار مشکی که از روش روپوش بیمارستان تنش بود واقعا جذابش می‌کرد.

يه خسته نباشیدی گفتم و با صدای دکتر افشار که گفت همچنین در حال خارج شدن بودم که نگار با لبخند داشت نزدیک من میشد، پاش پیچ خورد و جعبه سنگین دارو ها از دستش افتاد رو سر من. منم سرم گیج رفت و افتادم زمین.

با صدای دکتر افشار که به همراه دکتر سلامی در حال دو نزدیک ما بودن سعی کردم از روی زمین بلند شم...

#ادامه_دارد...🌻

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌