رمان وداع عاشقی پارت ⑨

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/16 10:56 · خواندن 3 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

نگار که از روی زمین پا شده بود خودشو تکون داد و نزدیک من اومد.

افشار : خانوم وهابی؟ شما حالتون خوبه؟

_ب بله. چیزی نشده.

نگار : ای وای سارگل ببخشید اصلا نفهمیدم چرا پام پیچ خورد.

دکتر سلامی : اگه سرتون گیج میره میخواین یه چند دقیقه ای بشینین!

_نه. ممنون. حالم خوبه.

دیدم دکتر افشار سرپا وایستاده بود و فقط نگام می‌کرد.

افشار : از من گفتن بود. از پله ها بری پایین به احتمال صد در صد با کله میفتی.

_نیازی نیست نگران من باشين دکتر. فقط سرم گیج میره. همین.

بعد با حالت خیلی جدی از کنارشون گذشتم و با هر قدمی که برمی‌داشتم هر لحظه به یاد حرف دکتر افشار میفتادم که نکنه الان بیفتم که با پیروزی از پله ها پایین اومدم.

سوار ماشین شدمو بعد از 40 دقیقه رسیدم خونه.

*

روی تخت دراز کشیده بودم و تصمیم گرفتم به نگار زنگ بزنم.

بعد از 4 بوق صدای نگار و شنیدم.

نگار : الو سلام خوبی سارگل؟

_سلام چلاق. بله به لطف چلاق بازی های شما.

نگار : بی ادب چلاق چیه؟ تو تا حالا نیفتادی؟

_چرا اتفاقا آخرين باری که افتاده بودم برمیگرده به 4_5 سالگیم.

نگار : خب بابا. فهمیدم خانوم حواس جمع. حالا چیه زنگ زدی؟

_هیچی دلم برای دوست دست و پا چلفتیم تنگ شده بود گفتم زنگ بزنم ببینم این دفعه کجا افتاده؟

نگار : هر هر هر. چقدر با مزه بود.

میگم سارگل؟

_هان؟

نگار : هان چیه با ادب؟

_خب بله.

نگار : اصلا نمیگم.

_فدای سرم نگو.

نگار : عه؟ لوس نشو دیگه. چون اصرار میکنی میگم.

_می‌شنوم.

نگار : این هفته خونه‌ی دکتر افشارشون هم جلسه است هم مهمونی. بعدشم دکتر جون میخواد یه خبر خوبم بده.

بعد با ذوق ادامه داد : میای؟

_نه بابا. واسه مهمونی وقتی ندارم.

نگار : خب حداقل جلسشو بیا که. مهمه ها.

_باشه ببینم چی میشه.

نگار : خب هر جور راحتی. کاری باری چیزی نداری؟

_نع. برو مواظب پاهاتم باش تو خیابون رو یکی نیفتی.

نگار : سارگل به جان خودم میام اونجا میزنمتا!!

بعد با خنده گفتم : باشه بابا. خدافظ.

نگار : خدافظ.

*

صبح با صدای مامانم که بالا سرم نشسته بود بیدار شدم.

با تعجب نشستم و نگاش کردم.

_سلام مامان. چی شده؟!؟

مامان : اومدم بیدارت کنم دوباره دیر نکنی.

_ای بابا مامان گلم. امشب شیفتم شبه. موقعی که میخوام بیدارم کنی نمیکنی موقعی که میخوام بخوابم بیدارم میکنی.

بعد دراز کشیدم و پتو رو روی سرم کشیدم.

مامان : وا؟ خب حالا مگه چی شده؟ بگیر بخواب.

بعد از اینکه مامانم از اتاق خارج شد سعی کردم بخوابم. اما مگه خوابم می‌برد؟

چاره ای ندیدم و از روی تخت بلند شدم.

به ساعتم نگاه انداختم. ساعت 7 صبح بود. لب و لوچم با دیدن ساعت آویزون شد.

یعنی این هفته دکتر افشار چی میخواست بگه که همه رو تو خونش دعوت کرده بود؟؟ شونمو انداختم بالا و رفتم سمت دستشویی...

#ادامه_دارد...🌻

منتظر باشید داریم به جاهای خفن داستان میرسیم...💘🇮🇷

 

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌