وداع عاشقی پارت ①①

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/19 06:03 · خواندن 3 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_یازده

حوصلم به شدت سر رفته بود. ولی بهتر میدیدم که بشینم تا جلسه شروع بشه.

با دستی که روی شونه هام قرار قرار گرفت، سرمو بالا گرفتم.

نگار بود.

نگار : این چه وضعیه برای خودت درست کردی سارگل؟ قیافتو نگاه کن!

همه دارن خوش گذرونی میکنن تو نشستی زانوی غم بغل گرفتی؟

_ولم کن نگار اصلا حوصله ندارم. 

نگار : اوه اوه. دکتر افشار داره میاد سمتت. من میرم. وا کن اون اخما رو.

چهرمو از روش برگردوندم. 

آران (دکتر افشار) : خانوم وهابی؟ چرا تنها نشستین؟ 

_راحتم دکتر. فقط عجله دارم. متاسفانه فک کنم بعد از مهمونی جلسه رو شروع کنید 

آران : چرا؟ واقعا چه مشکلی دارین؟ همه شادن. اما شما.... 

بعد دست به سینه نشست کنارم و یه کم برام صحبت کرد. 

میون حرفاش فهمیدم که حلقه‌ی تو دستشو میزنه و مجرده و چون با خیلی از خانومها سر و کار داره واسه اینکه کسی پا پیچش نشه حلقه دستش میکنه. 

از اینکه اینقدر راحت حرف می‌زد خوشم میومد. 

بعد با حالت شیطنتی گفت :

خب فک کنم تنها کسی هستی که اینقدر از زنگی شخصیم برات گفتم. این حرفا رو تو قلبت نگه دار. برای کسی هیچ وقت نگو. حالا هم پاشو نبینم نشستی. 

میخوام سر حال ببینمت. 

با این که یه کم راحت تر میتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم اما بازم حال مهمونی رو نداشتم. 

به اجبار لبخند زورکی زدم و تو خونه چرخیدم. خونه واقعا بزرگ و شیک بود. ولی چه جوری تنها زندگی می‌کرد تو این خونه؟!؟ 

داشتم همین جوری قدم میزدم و وسایل خونه رو دید میزدم که با صدای آشنایی برگشتم عقب.

بازم نگار بود. اما این بار با یه پسر قد بلند و زیبا. 

با یه لبخند کمرنگ به نگار اشاره کردم که این پسره کیه؟ 

اونم دستشو آورد بالا و حلقه تو دستشو بهم نشون داد. 

محکم افتادم تو بغلش. 

همین طور که بغلش کرده بودم آروم در گوشش گفتم : شیطون کی عقد کردی؟ حالا ما نامحرم شدیم دیگه! شیرینیش کو پس؟ 

نگار : اوووووووه. چقدر سوال. اولا فقط محرمیم. 

شیرینی نامزدی خودتم دعوتی. نمیخواستم این موضوع و بگم اما چون تو صمیمی ترین دوستم بودی گفتم. 

_ماشالله خوش‌تیپم هستا!

بعد محکم تو بازوم زد و هر دو زدیم زیر خنده. یه چند دقیقه با نگار و نامزدش شاهین گپ میزدیم که دوباره آران نزدیک شد. 

خیلی خاص راه می‌رفت. همیشه جدی و خوش چهره بود. مخصوصا امشب. 

آران : خب خب جمعتون جمعه. فقط منو کم داشتین که منم اومدم. 

واقعا هر کسی با دکتر افشار بود باعث خوشحالی و افتخارش بود. هر وقت آران نزدیک ما میشد کلی چشم ما رو نگاه میکردن. 

انگار ما گفتیم دکتر بیاد پیش ما! تا حالا با هیچ کس اینقدر راحت نبود. 

آران : جلسه دا ه شروع میشه. برید تو حیاط. صندلی ها چیده شده و امادن. 

_باشه. چشم. 

و بعد با لبخند از ما فاصله گرفت... 

#ادامه_دارد...🌻

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌