رمان وداع عاشقی پارت ②①

ثنا نجاتی · 05:14 1399/11/20

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_دوازدهم

رفتیم داخل جواهر فروشی. از بس حلقه هاش قشنگ بود که مونده بودم کدومو انتخاب کنم.

يه 30 دقیقه ای سرپا وایستاده بودم و حلقه ها رو تو دستم امتحان میکردم.

از چهره‌ی آران معلوم میشد هم خستست هم یه موضوعی ذهنشو درگیر کرده.

با این که تو خریدن حلقه هم شوخی می‌کرد هم به زور لبخند میزد اما از چهرش میشد فهمید خستست.

دو تا حلقه خریدیم و سمت ماشین حرکت کردیم.

تو ماشین عین دیوونه ها فقط به حلقه ها نگاه میکردم. 

آران : بسه از بس حلقه ها نگات کردن که خجالت کشیدن.

لبخندش با ناراحتی همراه بود.

جعبه حلقه ها رو بستم و تا خواستم به بیرون نگاه کنم آران دستشو جلوی من آورد.

آران : حلقه رو تو دستم بکن.

متعجب نگاش کردم.

آران : منتظر چی هستی؟ دلم میخواد همین الان حلقه رو تو دستم بکنی.

منم با شوق حلقه رو از جعبه بیرون آوردم و تو انگشتش فرو کردم.

حلقه رو سمت لبش برو و بوسید.

منم با لبخند نگاش میکردم.

آران : نمی‌خوان بریم کافه یا کفی شاپ یا رستوران. میخوام ببرمت یه جای خلوت. میخوام باهات حرف بزنم.

نگران چشم دوختم تو صورتش.

آرنج یکی از دستاشو به لبه پنجره ماشین تکیه داده بود و یکی رو روی پیشونیش گذاشته بود.

بعد از 20 دقیقه باورم نمیشد منو آورده بود پارک. عین بچه ها از ماشین پیاده شدیم. یکی از صندلی ها رو برای نشستم انتخاب کردیم.

اول خونسرد به صندلی تکیه داده بود. منم فقط منتظر بودم ببینم چی میخواست بگه.

تا خواستم حرف بزنم اونم خواست یه چیزه بگه که...

آران : بگو عزیزم.

_نچ. اول خودت بگو چی میخوای بگی. از صبحه دارم سکته میکنم.

برگشت و تو چشام خیره موند. سکته؟ مطمئنی؟ به نظرت حال منم به همون اندازه ای که تو بدی بد هست؟

من دو هفته است حالی مثل حال تو رو دارم. 

تو دختر خاله منو نمیشناسی. ما رو یه جورایی نشون کرده بودن برای هم. اما من هیچ علاقه ای بهش نداشتم. ولی الان یه ماهی از قضیه خواستگاریه من و تو میگذره. اینم خوب میدونیم که هر دومون سرمون خیلی شلوغه. هفته بعد قرار بود نامزدیمون باشه که...

این دفعه تو چشاش با دقت زل زدم. لایه ای از اشک باعث شد گریه هام روانه صورتم بشن.

دستاشو آورد جلوی صورتم تا اشکامو پاک کنه اما چند ثانیه ای فقط نگام کرد. بعد دستشو مشت کرد و به لبه‌ی صندلی کوبید.

چشماشو بهم فشار میداد. یهو از صندلی بلند شد. چند قدم جلو رفت. اما دوباره برگشت. این بار روی صندلی نشست. نیم خیز جلوی پام نشست.

دستشو روی پاهام گذاشت.

آران : سارگل. مطمئن باش برای رسیدن به تو هر کاری میکنم.

تو به هیچی فکر نکن. از همین الان بدون که تو مال خودمی.

فقط... مال... خودم...

با این حرفش سعی می‌کرد آرومم بکنه.

اما خب.. چه جوری نظر مادر آران نسبت به من عوض شد!؟

دلم میخواست دخترخاله آران و ببینم.

اشکام رو صورتم خشک شده بود.

آران : میرم از آبمیوه فروشی دو تا آبمیوه بگیرم. الان میام.

وقتی ازم دور میشد دلم براش تنگ میشد. انگار اومدنش آرامش داشت.

داشتم به اطرافم نگاه میکردم که یه پسر چاق جوون کنارم نشست. سعی می‌کرد خودشو بهم نزدیک کنه. اما چیزی نمونده بود که بهم بچسبه از روی نیمکت بلند شدم.

_چی کار میکنی عوضی؟

_عزیزم. بشین. فقط میخواستم بغلت کنم.

يه بی شعور نسارش کردم و داشتم دور میشدم که کیفمو گرفت.

_ولم کن اشغال. وگرنه جیغ میزنم. 

_تو داد و فریاد بزن. مگه من میزارم دختر به این خوشگلی از دست من فرار کنه.

هر چی تقلا میکردم بی فایده بود.

دیدم آران داره برمیگرده. بیشتر فریاد زدم.

_(پسر):آران کدوم عوضی ایه؟

_حرف دهنتو بفهم روانی.

آبمیوه ها رو رها کرد و به حالت دو سمت من دویید.

پسره تا آران و دید منو هل داد و با کمر افتادم زمین. از درد زیاد به خودم می‌پیچیدم که دیدم آران داره با مشت هایی که هواله صورت اون مردک میکنه خون بالا میاره.

آران : یه بار دیگه ببینم از این غلطا میکنی تضمین نمیکنم صورتت یه جای سالم توش بمونه. 

آران با نگرانی نزدیکم اومد.

آران : سارگل؟ خوبی؟ مردک علاف. چی کارت داشت؟

با من من کنان گفتم : آ آران... به خدا من کاری باهاش نداشتم.

تا خواستم ادامه جملمو بگم دستشو رو لبم گذاشت.

آران : سسسسس. میتونی بلند شی؟

_آره. چیزی نیست.

دست آران و گرفتم. 

من از اونام كه اگه دوستت داشته باشم دنيا مالِ تو ميشه

#ادامه_دارد...🌻

منتظر قسمت های هیجان انگیز بعدی باشید❤😊