رمان وداع عاشقی🌻🌸
#وداع_عاشقــی
#_رمان
#_قسمت_چهاردهم
از بدشانسی من این بود که تا صبح شیفت بودم.
اما از این که آران بود حس خوبی داشتم.
دوباره رفتم بخش. خداروشکر آروم و خوب بود.
باید پرونده یه بیمار و برای آران میبردم.
با این که دوست نداشتم تو اتاق آران برم اما مجبور شدم.
با چند تقه به در و اجازه ورود آران وارد اتاق شدم.
آران تا چهرهی درهم منو دید چیزی نگفت.
صندلی رو کنار کشید و از پشت میز فاصله گرفت.
قد بلند و چهرهی جذاب آران و موهای خوش فرم و خوش حالتش و بوی ادکلن تلخش حالم و بهم ریخت.
از این که شاید آران با دخترخالش مجبور شه ازدواج کنه قلبم به آتیش کشیده میشد.
لبخند کوتاهی زدم و تا خواستم در اتاق و باز کنم دستمو گرفت.
آران : سارگل؟
برگشتم و تو چشماش نگاه کردم.
_بله.
آران : انتظار جانم رو داشتم.
دست به سینه ایستاد و هر قدم نزدیکم میشد. منم عقب میرفتم که بالاخره با دیوار برخورد کردم.
ساعد دشتشو به دیوار تکیه داد و رو صورتم خم شد.
آران : ببینم؟ تو هنوزم به عشقمون شک داری؟
سرمو پایین انداختم و دستمو رو سینش گذاشتم و به عقب هلش دادم.
آران : حق داری سارگل. بایدم این کار و بکنی. اما باور کن که هیچ عشق و علاقه ای بین منو شبنم نیست.
_عه؟ اسمش شبنمه؟
سرشو به اطراف تکون داد. چشاشو بست و نفسشو با صدا بیرون داد.
آران : آره. شبنمه. اما... اما سارگل... نکن با من این کار و. من بدون تو نمیتونم حتی نفسم بکشم.
حتی اگه مادرمم راضی نباشه دستتو میگیرم میبرمت یه جایی که فقط خانوم خودم باشی.
صداشو بلند تر کرد.
آران : میفهمی؟ خانوم خودم.
با صدای بغض مانندی گفتم : آران.
تا خواستم ادامهی حرفمو بزنم خانوم شاکری با چند تقه به در وارد اتاق شد.
شاکری : دکتر ببخشید خانومی پایین با شما کار دارن. بگم بیان داخل؟
آران که چشماشو ریز کرده بود و با دقت به حرفای خانوم شاکری گوش میداد یه نیم نگاهی به من کرد و با سر گفت که بیان داخل.
منم داشتم از اتاق خارج میشدم، که با صدای آران متوقف شدم.
آران : کجا؟
_دارم میرم پایین. کار دارم.
که مادر آران با یه دختری تو چارچوب در ظاهر شدن.
سلام خشکی بهشون دادم و دیدم همون دختری که نمیشناختمش شبنمه. مستقیم تو بغل آران پرید و محکم بوسیدش.
پوزخندی زدم و گفتم : خسته نباشید دکتر.... افشار....
خودمو کنترل کردم تا اشک جلوی چشمامو نگیره. با هر قدمی که برمیداشتم به یاد در آغوش کشیدن شبنم تو بغل آران میفتادم.
رفتم تو اتاق اِستِیشِن و بی صدا اشک ریختم.
نمیدونم چند دقیقه تو اون حالت بودم که با دستی روی شونم برگشتم.
آران بود. بی هیچ حرفی تو چشماش خیره شدم.
با صدایی که از گریهی زیاد گرفته بود گفتم : دوسش داری.
آران : سسسسسس. دیگه این حرفو تکرار نکن. باشه؟
سرمو به چپ وراست تکون دادم.
_معلوم نیست شبنم خانوم شما چی به مادرتون گفتن که از من متنفر شده.
آران : برات مهمه؟ یادت باشه. تو فقط برای من مهمی.
بعد به قلب من اشاره کرد.
آران : فقط قلب تو توی قلب منه. نه هیچ کس دیگه.
با صدای پیج که میگفت آقای دکتر افشار به بخش اورژانس یه نفس پر صدایی کرد و با یه چشمک دور شد.
#ادامه_دارد...🌻
#_رمان