༺༽وداع عاشقی༼༻

ثنا نجاتی · 05:10 1399/11/27

#_قسمت_شانزدهم🌸🧸

اران اخم کوتاهی کرد و چند قدم نزدیکم اومد.

آران : چی شده سارگل؟

يه پوزخند زدم که از چشمش دور نموند.

حلقه رو سمتش گرفتم.

_به دست شبنم بیشتر میاد.

همه‌ی پرستارای اتاق عمل به من و اران نگاه میکردن.

آران : این کارا چیه سارگل؟

یکی از پرستارا نزدیک آران شد.

پرستار : ببخشید دکتر میتونم کمکتون کنم؟

آران با عصبانیت برگشت و بهش نگاه کرد.

آران : نع. بفرمایید سرکارتون.

آران دستمو گرفت و با خودش برد تو اتاق.

در اتاق و بست و پاهاشو به عرض شونه باز کرد و دست به سینه و با جدّیت تو چشام ثابت موند.

آران : حلقه رو جلوی من گرفتی که چی؟ معنیه این کاراتو نمی‌فهمم.

_عه؟ که نمیفهمی؟ ولی من خوب میفهمم. امروز مامانت تماس گرفت.

گفت که آران دیگه به سارگل فکر نمیکنه و از وقتی دخترخالش برگشته ایران فکرش درگیره اونه.

به نظرم آران و سارگل به درد هم نمیخورن.

آران و سارگل به درد هم نمیخورن.

آره. این حرفا رو گفت.

آران : چی این حرفا رو گفت و تو هم باور کردی؟

_میخوای باور نکنم؟

سرشو به چپ و راست تکون داد. چند قدم نزدیکم اومد. نفسش تو صورتم می‌خورد. یه حالی شدم.

سرمو پایین انداختم.

آران : باور نمیکنم که باور کردی. لعنتی تو میدونی روز و شب شدی فکرم؟!؟؟ میدونی به خاطر تو تمرکز ندارم؟ سارگل. من حتی یه ثانیه هم به شبنم فکر نمی‌کنم.

_ولی مامانت یه چیزه دیگه میگه. میگه فردا شب قراره برین خواستگاری و شونمو بالا انداختم و ادامه دادم البته اینا همه گفته های مادر گرامیتونه.

میگم عروسیتون چه روزیه؟ منم دعوتم؟

 

آران : من از این چشما نمیتونم دل بکنم. از این حرارت قلبم نمیتونم بگذرم. 

تو تمام عشق منی. تمام وجودم. اما اگه نمیخوای بریم باید هر دومون محکم باشیم و به هم اعتماد کنیم. 

_اما من.... 

دستشو روی لبم گذاشت. 

آران : چیزی نگو. 

سوئیچ ماشین و سمتم گرفت. 

آران : برو تو ماشین بشین. الان میام. 

سوئیچ و گرفتم و با عصبانیت تو ماشین نشستم. 

آران داشت از خیابون رد میشد. از بس ذهنم این روزا مشغول بود که تا حالا نتونسته بودم به این خوبی آران و برانداز کنم. 

يه پیراهن زرشکی چسب و شلوار مشکی. 

یقه‌ی باز و آستینی که مثل همیشه بالا زده شده و به ساعتش نگاه میکنه. اخم همیشگی روی صورتش جذاب ترش می‌کرد.

اما نگاهمو ازش گرفتم و به بیرون خیره شدم.... 

#ادامه_دارد...🌻