رمان وداع عاشقی🎁💿

ثنا نجاتی · 05:36 1399/11/28

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت هفدهم

در ماشين و باز کرد و با نشستنش تکون خوردم. بوی عطر تلخش تو مشامم پیچید.

تو صورتم زل زد و با دستش چونمو سمت خودش برگردوند.

آران : منو نگاه کن.

تو چشماش ثابت موندم.

آران : میریم وسایلمونو جمع میکنیم. همه چی رو به خونوادت توضیح میدم. نگران نباش.

بابای من کاملا با وصلتمون موافقه.

ولی مادرم نه. اون شبنمو دوست داره.

بعد ماشینو روشن کرد با دنده ای که جا زد سمت خونه‌ی آران حرکت کردیم. 

آران : سارگل. شاید یه کم جمع کردن لباسام طول بکشه. شایدم بابام مخالفت بکنه. ولی منتظر بمون تو ماشین.

آران رفت خونه و من 30 دقیقه ای تو ماشین نشسته بودم. صدای ضبط و بردن بالا و به آهنگ بیکلام ملایمی که پخش می‌شد گوش دادم.

با باز شدن در ماشین نگاهم تو صورت آران خیره موند.

خیره و با اخم جدی تو صورتم نگاه کرد.

اما خندش باعث شد که چهره‌ی درهم من از بین بره.

_آران؟ بگو چی شد دیگه؟ نیم ساعته منو کاشتی اینجا بعد اومدی لبخند تحویلم میدی؟

آران : چشم. میگم خانوم فضول.

_پس کو ساکت؟

با خونسردی کامل به صندلی ماشین تکیه داد و صورتشو نزدیک صورتم کرد. 

آران : مخالفت شدید مادر و پدر و اجازه ازدواج من و شما باعث شد که قید رفتنو بزنیم.

اما از این که میدونستم مادر آران مخالف ازدواج ما هست و تا آخر عمر عین این فیلما با مادر شوهرم مشکل دارم، تمام افکاراتم بهم می‌خورد.

آران با یه دست فرمونو گرفته بود و یه دست دیگش و روی دنده گذاشته بود و خیلی راحت و با اعتماد به نفس رانندگی می‌جکرد.

از سکوت داخل ماشین خوشم نمیومد که حلال زاده آران جان سکوت و شکست.

آران : چته؟ چرا پکری؟ غصه چی رو میخوری عزیز دلم؟

يه نگاه کوتاهی بهش انداختم و دوباره سر به زیر به افکاراتم فکر کردم.

آران : نه. نشد. یا میگی یا مثل اون دفعه تو بیمارستان حالتو میگیرم.

تا اینو گفت رنگ از رخم پرید و عین دیوونه ها نیشم باز شد.

آران : آهان. حالا شد. بخند. خندتو دوست دارم.

منم خندیدم و با خنده‌ی من هر دو به قهقهه افتادیم.

آران : خب شیطون؟ نگفتی به چی فکر میکردی؟

باز دوباره خندم کمرنگ شد.

آران : خیله خب. باشه. درموردش حرف نمی‌زنیم.

_کجا داریم میریم؟

يه چشمک زد و دستشو روی فرمون به حرکت درآورد.

هیچ وقت قابل پیش بینی نبود.

به بیرون چشم دوختم که بعد از 20 دقیقه به بالاترین نقطه تهران رسیدیم.

در ماشین و برام باز کرد.

باد به شدت می‌وزید. مانتوم رو هوا حرکت می‌کرد. 

#ادامه_دارد...🌻

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌