وداع عاشقی❣️

ثنا نجاتی · 09:20 1399/11/30

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_هیجدهم

آران : میدونی خیلی دوست دارم؟

_آره. میدونم. ولی هیچ وقت بی خبر نرو.

آران : مگه تا حالا رفتم؟

_نه.

آران : پس هیچ وقتم بدون تو نمیرم.

تو جای جای این دنیا فقط منو توییم که برای هم میمونیم.

عشقمون پابرجا میمونه.

اولین باری که دیدمت برای اولین بار قلب خودم شروع کرد به تپیدن.

نمیدونی‌ چه حالی داشتم.

وقتی حرف می‌زد حالم خوب میشد. صدای آران خیلی قشنگ بود.

با اشتیاق به حرفاش گوش میدادم. از بس هوا سرد بود که بدنم لرزش بدی گرفت.

صبح تو بیمارستان شلوغ بود و مریضای بدحالی میومدن.

خانوم شاکری چون میدونست تو بخیه زدن سرعتم بالاست تقریبا همه‌ رو میفرستاد پیش من.

از اون روز که جلوی اتاق عمل آبروی خودم و اران و برده بودم یه کم جلوی پرستارا معذب بودم.

ولی هر سوالی ازم میپرسیدن به گفته‌ی آران انکار میکردم.

کمتر با آران رفت و آمد میکردم و اونم در جواب سلام من فقط سرشو تکون میداد تا شک بچه ها بیشتر نشه.

سمت اتاق رست رفتم. نگار طبق عادت با تلفن صحبت می‌کرد.

خواستم دوباره اذیتش کنم ولی یاد بی جنبه بازی و اتفاق دفعه‌ی قبل منصرفم کرد.

با سر و صدا و صاف کردن صدام روی صندلی نشستم.

نگارم ذوق زده نگام کرد.

_چی شده اینقدر خوشحالی؟ 

نگار : واااای نگو سارگل. 3 هفته دیگه ازدواج میکنیم. 

_با کی؟ 

_آخه تو چقدر خنگی؟ 

_عه؟ بی ادب نشو. یه کم به ذهنم فشار آوردم فهمیدم کی رو میگه.

همون پسره ای که تو مهمونی آران با نگار بودن. 

يه آه کوتاهی تو دلم ناله کرد. خوش به حالش هر دو خانواده راضی به وصلتشون بودن. اما منو آران چی؟ خانواده‌ی من موافق بودن اما آران نه. به خودم اومدم تا با ناراحتیه من نگار غصه نخوره.

صندلی رو کنار کشیدم و نگار و تو بغلم فشار دادم. سعی کردم بغضم رو نشکونم. ولی کم کم داشت بغضم می‌ترکد. به خودم مسلط شدم و بعد از کلی حرف زدن و شوخی با نگار از اتاق خارج شدم. 

دیگه اشکام کار خودشونو داشتن میکردن. همش خدا خدا میکردم آران تو بخش نباشه. اما مگه میشد من یه بار فکر کنم و برعکسش اتفاق نیفته!... 

#ادامه_دارد...🌻