رمان وداع عاشقی پارت ③
💍 💍 💍 💍
💍 💍 💍
💍 💍
#وداع_عاشقــی
#_رمان
#_قسمت_سوم
پشت سرش به سمت در اتاق حرکت کردم.
مدام جمله آخرش تو گوشم میپیچید.
در و باز کرد و اشاره کرد اول من داخل برم.
منم رفتم و رو یکی از صندلی ها نشستم.
اونم به جای اینکه پشت میزش بشینه رو به روی من نشست.
دست به سینه و خیلی با آرامش به صندلی تکیه داد.
با یه لبخندی که گوشهی لبش بود،نگام میکرد. منم با تعجب نگاش میکردم.
آران : اگه من بخوام خیلی متشخصانه از شما درخواست ازدواج کنم شما چه جوابی میدین؟
از این سؤالش حسابی شوکه شده بودم. میخ نگاش میکردم.
دستشو دو سه بار جلوی صورتم به حرکت درآورد.
آران : چی شد؟ شوکه شدی یا میخوای بگی...
از جام بلند شدم و خیلی جدی نگاش کردم.
_فکر نمیکنین من بخوام فکر کنم یا با خونوادم مشورت کنم؟
از این حرفم حسابی خودشم جا خورده بود.
اونم بلند شد و یه قدم نزدیکم شد.
آران : اگر این پیشنهاد و به هر دختر دیگه ای میدادم با کله قبول میکرد. به غیر از چهرمو و شرایط مستقل بودنه خودم دختری رو دوست دارم که سنگین باشه.
بعد دوباره دست به سینه شد و یه چشمک زد.
برو. برو فکراتو بکن. ببین با شرایط من میتونی کنار بیای یا نه!
سرمو انداختم پایین و تا در و باز کردم گفتم : تا پس فردا خبرتون میکنم.
آران : باشه. هر جور راحتی.
و دیدم خودشم داره نزدیک من میشه. هر دو از اتاق خارج شدیم...
آران : بی زحمت یکم بخند. الان همه فکر میکنن برگه اخراجتو دستت دادم.
_ندادین؟
آران : دادم؟ میخوام برگهی درج اسمتو از خونوادت بگیرم که تو شناسنامم ثبت بشه. آخه دختر، من دوست دارم.
با هر حرفش بیشتر خجالت میکشیدم.
سرمو خم کردم و دستامو بهم قلاب کردم و رو به روی آران وایستادم.
اونم هنوز دست به سینه منو نگاه میکرد.
_خب... خب... شما چرا دنبال یه دختر دیگه نگشتین؟
يه خنده کوتاهی کرد و دستشو به نشانه نمیدونم بالا داد و بعد تو جیبش فرو برد.
بعد شونه به شونه من بی حرکت وایستاد.
اروم خم شد و در گوشم گفت : چون عاشقتم.
کلمه عاشق رو جوری گفت که عرق سردی رو پیشونیم نشست.
بعد با استرس و لرزشی که تو تمام بدنم احساس میشد به سمت اتاق رست حرکت کرد.
تا رفتم داخل اتاق بچه ها ریختن رو سرم و یکی یکی سوالاشونو پرسیدن.
اصلا منو به رگبار بسته بودن.
تنها پاسخ برای جواب هاشون یه لبخند کوتاه بود.
اما از اینکه چهره هاشون اینقدر پر از سوال مونده بود هم خندم گرفت هم دلم براشون سوخت. خب حقم داشتن دیگه.
اولین باری بود که اونم دکتر افشار با یه دختر اینقدر صمیمی و راحت بود. اما اونا از نیت دکتر خبری نداشتن و مطمئن بودم که فکرای خوبی نمیکنن...
يه کت دامن کوتاه فیروزه ای پوشیده بودم و منتظر یه خواستگاری خیلی رسمی بودم. از اونجا که خود آران خیلی جدی بود اما بر خلاف رفتارش با بقیه با من خیلی راحت بود.
همش استرس داشتم که به آران چی بگم!
اما بالاخره صدای زنگ آیفون افکاراتمو بهم زد.
از پشت پنجره اتاق به حیاط نگاه انداختم. از شانس گندم تا پرده رو زدم کنار آران منو دید. یه لبخند قشنگی زد که به دلم نشست.
خدای من، من چم شده بود؟! صدای ضربان قلبم به وضوح قابل فهمیدن بود.
#ادامه_دارد...🌻❤