رمان وداع عاشقی پارت ④

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 05:10 · خواندن 3 دقیقه

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_چهارم

رفتم تو آشپزخونه و سینی چاییا رو آماده کردم.

صدای آران میومد که داشت صحبت می‌کرد.

به جرأت میتونم بگم زیبا ترین صدای مردونه ای بود که تا حالا شنیده بودم.

فضولیم گل کرده بود که مامانم صدا زد چایی رو ببرم.

از بس استرس داشتم که نفهمیدم چه جوری رفتم پایین.

تا پامو تو پذیرای گذاشتم همه نگاها سمت من چرخید.

اما آران با لبخند همیشگی به بدن پر استرس من نگاه می‌کرد.

چایی رو به مادر و پدر آران تعارف کردم به به مادر به پدر خودم و در نهایت به آران.

موقع برداشتن چایی چند ثانیه ای تو چشمام ثابت موند.

سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم روی یکی از صندلی های کنار مادرم.

مادر آران منیژه خانوم قد بلند و با یه چال گونه کنار لپش چهره‌ی جذاب و قشنگی داشت. 

منیژه : خب اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن و به قول ما قدیما سنگاشونو وا بکنن.

مامان من که با یه لبخند یه بار به من یه بار به آران نگاه می‌کرد گفت : بله. خب دیگه پاشین برین یه جا که راحتین حرفاتونو بهم بزنین.

آران در کمال‌ خونسردی به من اشاره کرد بلند شم و بریم یه جای دِنج و خلوت.

_خب؟ تو اتاق من یا...

نذاشت حرفمو ادامه بدم. به حالت فکر کردن دستشو روی پیشونیش گذاشت.

آران : خب حياط بهتر و بزرگتره. پیشنهاد من اینه که بریم داخل حیاط.

منم با پیشنهادش موافقت کردم و رفتیم روی تاب نشستیم.

به تاب تکیه داده بود و کتشو توی دستش گرفته بود.

با حرکت آهسته تاب عقب و جلو میرفتیم.

يه چند ثانیه ای تو سوکت پیشه کرده بودیم.

اما آران سکوت و شکست...

آران : خب خب خانوم دکتر من. فکر میکردی الان من اینجا باشم؟ من تا حالا عاشق نشدم. اما یه بار عاشق شدم. اونم خیلی بدم عاشق شدم. 

_چی؟ خب عاشق کی شدین؟ 

دیدم خنده‌ی کوتاهی کرد و تو صورتم خیره موند. 

آران : خب نمیتونم بگم. شاید ناراحت بشی. 

يه چشم غره ای رفتم و رومو ازش برگردوندم.

آران : خب.... چه جوری بگم.... 

دیدم داره به آسمون نگاه میکنه. مثلا خودشو به اون راه زده. 

آران : عاشق.... تو. 

با این حرفش لبخندی زدم که باعث نمایان شدن دندونام شد. 

آران : میدونستی وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی؟ 

باز دوباره خجالت...

يه چند دقیقه ای با هم صحبت میکردیم. میون صحبتامون خنده هم حاکم میشد. 

آران : خب فک کنم چیزی برای گفتن نمونده نه؟ 

_نه. همه گفتنی ها رو گفتیم. 

بعد یه چشمک زد و به سمت در ورودی اشاره کرد. 

داشتیم میرفتیم داخل که گفتم :ببخشید شما عادتونه که چشمک بزنین؟ 

خودشم از این حرفم خندش گرفته بود. 

کتشو داد به اون دست دیگشو در حالی که کفششو در میاور گفت : عادت نیست. فقط برای اونایی که دوسشون دارم چشمک میزنم. 

چیه بده؟ 

سرمو به چپ و راست تکون دادم. کنارش احساس خوبی داشتم. 

تعارف کرد که اول من برم داخل. منم با ناز و عشوه ای رفتم داخل. 

واقعا پیراهن چسب سفید خیلی بهش میومد. 

خونواده ها ما رو دیدن دست زدن و با مبارک باشه‌ی آقا فریبرز بابای آران عشق بین منو آران شروع تازه ای گرفت. 

داشتیم روبوسی میکردیم که آخرين کسی که باهاش خدافظی کردم آران بود. 

آران : تو بیمارستان چیزی از رابطمون به کسی نگو. 

و بعد دوباره چشمک زد. 

میخوام بچه ها رو غافلگیر کنم. 

منم سرمو تکون دادم با یه لبخند ازش خداحافظی کردم. 

#ادامه_دارد...🌻

 

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌