رمان وداع عاشقی پارت ⑤
#وداع_عاشقــی
#_قسمت
امشب یکی از بهترین شبای زندگی من بود. باور کردنش برام راحت نبود.
دکتر آران افشار یکی از سرشناسای جراحان قلب...
خواستگاری من اومده باشه.
قبلا فکر میکردم ازدواج کرده. اما باورم غلط از آب دراومد.
شب با همین افکارات خوابم برد....
لباسمو پوشیدم و با سرعت از خونه خارج شدم.
بازم دیر کرده بودم.
خدا رو شکر میدونستم که حداقل آران بهم گیر نمیده و اذیتم نمیکنه.
با لبخند به آران فکر میکردم. عین دیوونه ها پشت فرمون لبخند میزدم که بالاخره رسیدم بیمارستان.
نفسمو تو سینه حبس کردم و رفتم داخل.
همه مشغول کار بودن و سلامشون جز با یه لبخند کوتاه همراه نبود.
نگار باز دوباره در حال حرف زدن با گوشیش بود.
خواستم یه کم اذیتش کنم.
دستام به خاطر پانسمان بیمار قبلی خونی شده بود و هنوز پاک نکرده بودم. یعنی اومده بودم تا بشورمش که تصمیم گرفتم یه کم بخندم.
دستمو روی سینم گذاشتم و خودمو مثلا از روی صندلی گرفتم. صدامو نفس نفس زنان نشون دادم.
_ن نگار...
نگار که متعجب برگشته بود سمتم گوشیو رها کرد و داد زد.
نگار : چ چی شده سارگل؟ این چه بلایی سرت اومده؟
تا خواستم براش توضیح بدم به حالت دو از اتاق خارج شد.
بد بخت شدم. الانه که بره همه رو خبر کنه.
کاشکی این کار و نمیکردم.
نشستم روی صندلی. از استرس اینکه الان همه دکترا و پرستارا بیان بالا سرم خندم گرفته بود.
داشتم به این موضوع فکر میکردم که در اتاق باز شد و آران با استرس خودشو انداخت داخل اتاق.
خانوم شاکری و نگارم پشت سرش وارد اتاق شدن.
يه برانکاردم آورده بودن.
اما نگاه آران متعجب بود. با چهرهی نافذی سرتابالای منو بررسی کرد.
يه لبخند طولانی زد و گفت : فکر میکنم ایشون از منم سالم ترن.
خانوم سهیلی ما رو سر کار گذاشتین؟
نگار که من من کنان به من نگاه میکرد گفت : ب به جان خودم لباسش خونی بود. خ خودشو از صندلی گرفته بود. نفس نفس میزد.
منم نمیتونستم جلوی خندم و بگیرم برای همین ادامه دادم : نگار جونی میخواستم یه کم اذیتت کنم. نمیدونستم بی جنبه بازی درمیاری و همه رو خبر میکنی؟
آران که تا اون لحظه فقط شاهد حرفامون بود یه نگاه به من کرد.
آران : منظورت از همه کی بود دقیقاً؟
_چیزه... خب... منظورم خانوم شاکری و بقیه افراد پشت سرتون بودن.
آران : حالا شد. نبینم دیگه به دکتر جامعه بگی همه.
و بعد با خنده از اتاق خارج شد.
نگار که تا اون لحظه آتیشی شده بود یه چشم غره ای به من کرد و رفت.
با رفتنشون هنوز به آران فکر میکردم که تا قضیه مثلا چاقو خوردن منو فهمیده بود چه جوری وارد اتاق شد.
از اینکه نگران بود حس خوبی داشتم. اما با خودم گفتم تو این بیمارستان خیلیا شاید تا بفهمن منو آران ازدواج کردیم یه بلایی سر من یا...
#ادامه_دارد... 🌻