#وداع_عاشقــی
#_رمان
#_قسمت_دهم
ساعت 8 شب بود و دیگه کم کم آماده شدم تا برم بیمارستان.
با اینکه هنوز خسته بودم اما مجبور بودم.
بی هیچ حرفی خداحافظی کردم و رفتم.
بعد از 15 دقیقه رسیدم. نگار و دیدم که داره با دکتر سلامی حرف میزنه.
يه لبخندی زدم و رفتم لباسمو عوض کردم. تقریبا میشه گفت بخش خلوت و آروم بود.
يه سر به بیمارا زدم و برگشتم بخش.
نگار با لبخندی شیطون نزدیکم شد.
نگار : سلااااام.
_اوه اوه. چقدر پر انرژی. چی خوردی تو امروز؟
نگار : اسفناج.
بعد دو تایی زدیم زیر خنده.
در حال حرف زدن بودیم که دکتر افشار با چهرهی سرشار از محبت و خیلی متین و سنگین نزدیک ما شد. همون لباسای دیشب تنش بود. فک کنم از دیشب خونه نرفته بود.
افشار : سلام خانوما. خسته نباشین.
_سلام دکتر. همچنین.
افشار : میخواستم بگم که این هفته یه جلسه گرفتم. البته تو منزل شخصیه خودم. بعدشم یه دورهمیه کوتاه داریم و یه خبر خوب. تشریف میارین دیگه؟
تا خواستم حرف بزنم که حرفمو قطع کرد.
افشار : البته که باید برای جلسه بیاین. ولی بعدش دیگه اختیاریه.
بعد با لحن شیطونی گفت : اگه بعد جلسه برید که از لذت بی پایان دکتر ها بی نصیب میمونین.
و بعد با یه چشمک از ما دور شد.
_عه عه عه. دیدی نگار؟ اصلا نذاشت من حرف بزنم.
نگار : آره دیدم. ولی چشمک تهشم دیدم. فک کنم خیلی دوست داره که اینقدر باهات صمیمیه ها! با هر کسی اینقدر راحت نیست.
_میشه این مزخرفاتو تموم کنی؟!
نگار : وا چرا ترش میکنی عزیزم؟؟ مگه دروغ میگم؟!
_نگااااار؟ برو به کارت برس.
نگار : باشه سارگل جونی. من رفتم.
***
با کلی استرس یه مانتوی طلایی و یه یه شال شیری پوشیدم و آرایشمو تمدید کردم و کیفمو برداشتم و رفتم بیرون.
آخه الان وقت جلسه بود؟؟!!
این دکتر افشارم بی کاره ها!
تو راه کلی با خودم حرف زدم که بالاخره بعد از 20 دقیقه رسیدم.
دیگه پاهام سست شده بود. ماشینو پارک کردم و رفتم داخل.
يه خونه بزرگ با یه حیاط شیک و قشنگ. معلوم بود یه چند نفری اومده بودن. به سمت در ورودی رفتم.
با تعدادی چشم مواجه شدم که بهم نگاه میکردن.
دیدم نگار با لبخند نزدیکم میشه.
نگار : بهبه. خوشگل کردی باز که.
_این چه جلسه ایه؟ کو خود دکتر؟
که با صدایی برگشتیم.
افشار : خب خب. میبینم که دنبال من میگردین.
با یه لبخند خیلی قشنگ و یه تیپ خیلی جذاب.
باورم نمیشد همون دکتریه که تو بیمارستانه.
موهای خوش فرم. شلوار چسب مشکی. کت مشکی چسب.
ته ریش جذاب.
يه چند دقیقه ای تو چشام خیره موند.
بعد نگار با یه خندهی با نمکی ما رو ترک کرد.
_ببخشید دکتر جلسه کی شروع میشه؟
يه تای ابروشو انداخت بالا و با خندهی جذابی گفت :
یعنی اینقدر عجله داری؟!؟ حالا حالا ها تا جلسه مونده.
چشام گرد شد.
_پس چرا گفتین جلسه هست؟
_دروغ نگفتم. جلسه هست. اما هنوز شروع نشده.
میتونید یه کم خوش بگذرونین تا بقیه دوستان هم تشریف بیارن.
و با یه چشمک همیشگی دستاشو تو جيبش کرد.
با صدای دکتر سلامی که داشت داد میزد برگشتیم سمتش.
دکتر سلامی : آران جان بیا دیگه. کجا رفتی؟
دیدم دکتر افشار با یه لبخند به دکتر سلامی اشاره کرد.
افشار : میبینین خانوم وهابی!؟ یه لحظه هم منو رها نمیکنن.
راحت باشین. و بعد دوباره چشمک زد و رفت.
دیگه از بس چشمک زده بود که یه لحظه فکر کردم خودمم دارم چشمک میزنم. به خودم مسلط شدم و یه صندلی رو که تقریبا اطرافش خلوت بود و برای نشستن انتخاب کردم...
#ادامه_دارد...🌻