#وداع_عاشقــی
#_رمان
بالاخره کلاس تموم شد و با خسته نباشید استاد یه نفس راحتی کشیدم.
نگار با تعجب بهم نگاه میکرد.
_چته تو!؟ خوشگل ندیدی؟
نگار : اوه چه از خود راضی. کجا بودی خرس قطبی؟ باز خواب مونده بودی که!
_اصلا به تو چه فضول.
نگار : ادب نداری که. واه واه.
_پاشو بابا. پاشو. اینقدر مزه نریز.
به همراه نگار داشتیم از کلاس خارج میشدیم که با صدای استاد افشار برگشتیم سمتش.
افشار : خب خانوم سارگل وهابی. درست گفتم سارگل بودی دیگه.
_بله.
افشار : تاخیر امروز سر کلاس رو به حساب چی بزارم؟
_خ خب...استاد...اصلا هر جور راحتین. بزارین به حساب تنبلی یا علاقه نداشتم به جو کلاس.
بعد یه نگاه جدی ای کرد و یه تار ابروشو بالا انداخت.
افشار : جداً؟ به جو کلاس علاقه ندارین؟
_نمیدونم. خودتون بهتر میدونید. با اجازه من باید برم بیمارستان. دیرم شده.
افشار : نترس. دیر نمیشه.
بعد کيفشو برداشت و با دست به در اشاره کرد که خارج بشیم.
من و نگارم بی هیچ توجهی از کلاس خارج شدیم.
***
تو بیمارستان بودیم. تمام فکر و ذکرم شده بود اتفاقات چند ساعت گذشته.
همین جوری رو یکی از صندلی ها نشسته بودم که با تکونای نگار به خودم اومدم.
نگار : هوووی. سارگل! کجایی؟ 50 بار خانوم شاکری صدات کرد.
_ ای بابا. ببخشید اصلا حواسم نبود. راستی شیرین کجاست؟
ندیدمش!مرخصی گرفته دوباره؟؟!
نگار : چه میدونم والا. خانوم که هر وقت میخواد میره هر وقت میخواد میاد. دکتر افشارم که از دست رفت و اومدای شیرین آسی شده هر دفعه بهش مرخصی میده.
بعد با لحن با نمکی ادامه داد: فک کنم همین جوری ادامه بده کم کم اخراج میشه.
_حالا خودش کجاست؟
نگار : کی؟
_آی کیو! دکتر افشارو میگم.
نگار : هان. فک کنم داره با دکترا صحبت میکنه. کلا خوشن دیگه. خنده هاشون که تا اون ور خیابونم میومد.
_برم که الان خانوم شاکری پوست از سرم میکنه.
ساعت 8 شب بود. خدا روشکر شیفت منم داشت تموم میشد.
يه کش و قوسی به کمرم دادم و رفتم اتاق رِست یه کم استراحت کنم.
بچه ها که دور هم داشتن چای میخوردن.
شبنم : به به سارگل خانوم خوشگل. چی شده چشات قرمز شده!؟!
_ای بابا شبنم جان دارم از خستگی میمیرم. سرم به شدت درد میکنه.
شبنم : وای سارگل؟! نديدی.
_چیو؟
شبنم : هیچی دیگه. دکتر افشار امروز آتیشی بود. نميدیدی چه جوری از مریم دفاع میکرد امروز.
_از مریم؟
بعد زدیم زیر خنده. مریم یکی از پرستارای بخش بود. قد کوتاه و چهرهی با نمکی داشت.
_حالا مگه چی کار کرده بود که دکتر ازش دفاع میکرد؟
شبنم : چه میدونم والا. خدا عالم است. اما هر وقت یه گندی میزنه دکتر بی علت ازش دفاع میکنه.
به ساعتم یه نگاهی انداختم. دیگه شیفتم تموم شده بود.
_خب دیگه شبنم جون من میرم. خسته نباشی.
شبنم : سلامت باشی عزیزم.
لباسمو درآوردم و داشتم از بیمارستان خارج میشدم که دیدم دکتر افشار با دکتر سلامی دارن با هم صحبت میکنن.
واقعا دکتر افشار خیلی خوشتیپ و خوشگل بود.
يه پلیور قرمز با یه شلوار مشکی که از روش روپوش بیمارستان تنش بود واقعا جذابش میکرد.
يه خسته نباشیدی گفتم و با صدای دکتر افشار که گفت همچنین در حال خارج شدن بودم که نگار با لبخند داشت نزدیک من میشد، پاش پیچ خورد و جعبه سنگین دارو ها از دستش افتاد رو سر من. منم سرم گیج رفت و افتادم زمین.
با صدای دکتر افشار که به همراه دکتر سلامی در حال دو نزدیک ما بودن سعی کردم از روی زمین بلند شم...
#ادامه_دارد...🌻