BIAK PINK

❤BIAK PINK🖤

شعر🌷❤

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 11:22 ·

یه شعر قشنگ از حافظ هست که تو بیت اولش میگه:

 

واعضان کین جلوه در محراب و منبر میکنند🌷

چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند🌷

 

 

#داستانک

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 07:53 ·

یک روز پیر مردی سوار اتوبوس شد.... 

تو اتوبوس یه دختر بی حجاب رو دید  بهش گفت: دخترم این چه حجابی که داری همه ی موهات بیرونه😕

دختر با پررویی گفت: تو نگاه نکن

بعد از چند دقیقه پیرمرد کفشش رو درآورد و بوی جوراب در فضا پیچید🙊

 دختر با صدای بلند گفت: این چه کاریه که می کنی خفمون کردی😫

پیرمرد گفت: تو بو نکن🙂

 

🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸

تا الان نهی از منکر به این قشنگی ندیده بودم❤🌻

زبان مبتدی🌻❤

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 07:32 ·

Stationary⇓ ⇓لوازم تحریر

 

🖊Fountain pen

💕خودنویس

 

✏️Nib

💕نوک

 

🖇Pen holder

💕جا قلمی

 

🖍✏️Colored pencil

💕مدادرنگی

 

🖍Crayon

💕مدادشمعی

 

📔Loose_leaf book

💕کلاسور

 

📒Spiral book

💕دفترسیمی

 

🗞Gold leaf

💕زر ورق

 

📁Card board

💕مقوا

 

🔖Stapler

💕منگنه

 

〰️〰️〰️〰️〰️〰️〰️

#مبتدی

وبمونـــ رو به دوستانـ و آشنایانتونـ معرفیـ کنید و پستامونـ رو به اشتراکـ بزارید (❁´◡`❁)*✲゚* 😊🌸

 

 

زبان انگلیسی😀🇬🇧

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 07:11 ·

😊اگه ی نفر بهتون گفت"Thank You"

در جواب چی بگیم؟؟ 

 

👌 You're welcome.

👌 You got it.

👌 Don’t mention it.

👌 No worries.

👌 No problem.

👌 Not a problem.

👌 My pleasure.

👌 It was nothing.

👌 I’m happy to help.

👌 Not at all.

👌 Sure.

👌 Sure thing.

👌 Anytime.

👌 Not at all.

👌 Never mind.

👌 It's no bother.

👌 It's nothing.

👌 It's all right.

#کاربردی

 

𝑳𝒆𝒂𝒓𝒏.....🚗......𝑬𝒏𝒈𝒍𝒊𝒔𝒉🌸💕😊

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇😇

 

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

قول بده.... ❤

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 07:08 ·

قول بده...

نگران اتفاق هایی باشی که

اخلاق و فرهنگ فردی و اجتماعی رو زیر پا میگذاره😄

همین....🌻❤

 

و گرنه مراقب خودت و حال خوب خودت باش🌼🌸

 

دختر ایرانی🇮🇷

رمان وداع عاشقی پارت ④

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 05:10 ·

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_چهارم

رفتم تو آشپزخونه و سینی چاییا رو آماده کردم.

صدای آران میومد که داشت صحبت می‌کرد.

به جرأت میتونم بگم زیبا ترین صدای مردونه ای بود که تا حالا شنیده بودم.

فضولیم گل کرده بود که مامانم صدا زد چایی رو ببرم.

از بس استرس داشتم که نفهمیدم چه جوری رفتم پایین.

تا پامو تو پذیرای گذاشتم همه نگاها سمت من چرخید.

اما آران با لبخند همیشگی به بدن پر استرس من نگاه می‌کرد.

چایی رو به مادر و پدر آران تعارف کردم به به مادر به پدر خودم و در نهایت به آران.

موقع برداشتن چایی چند ثانیه ای تو چشمام ثابت موند.

سینی چای رو روی میز گذاشتم و نشستم روی یکی از صندلی های کنار مادرم.

مادر آران منیژه خانوم قد بلند و با یه چال گونه کنار لپش چهره‌ی جذاب و قشنگی داشت. 

منیژه : خب اگه اجازه بدید این دو تا جوون برن و به قول ما قدیما سنگاشونو وا بکنن.

مامان من که با یه لبخند یه بار به من یه بار به آران نگاه می‌کرد گفت : بله. خب دیگه پاشین برین یه جا که راحتین حرفاتونو بهم بزنین.

آران در کمال‌ خونسردی به من اشاره کرد بلند شم و بریم یه جای دِنج و خلوت.

_خب؟ تو اتاق من یا...

نذاشت حرفمو ادامه بدم. به حالت فکر کردن دستشو روی پیشونیش گذاشت.

آران : خب حياط بهتر و بزرگتره. پیشنهاد من اینه که بریم داخل حیاط.

منم با پیشنهادش موافقت کردم و رفتیم روی تاب نشستیم.

به تاب تکیه داده بود و کتشو توی دستش گرفته بود.

با حرکت آهسته تاب عقب و جلو میرفتیم.

يه چند ثانیه ای تو سوکت پیشه کرده بودیم.

اما آران سکوت و شکست...

آران : خب خب خانوم دکتر من. فکر میکردی الان من اینجا باشم؟ من تا حالا عاشق نشدم. اما یه بار عاشق شدم. اونم خیلی بدم عاشق شدم. 

_چی؟ خب عاشق کی شدین؟ 

دیدم خنده‌ی کوتاهی کرد و تو صورتم خیره موند. 

آران : خب نمیتونم بگم. شاید ناراحت بشی. 

يه چشم غره ای رفتم و رومو ازش برگردوندم.

آران : خب.... چه جوری بگم.... 

دیدم داره به آسمون نگاه میکنه. مثلا خودشو به اون راه زده. 

آران : عاشق.... تو. 

با این حرفش لبخندی زدم که باعث نمایان شدن دندونام شد. 

آران : میدونستی وقتی میخندی خیلی خوشگل میشی؟ 

باز دوباره خجالت...

يه چند دقیقه ای با هم صحبت میکردیم. میون صحبتامون خنده هم حاکم میشد. 

آران : خب فک کنم چیزی برای گفتن نمونده نه؟ 

_نه. همه گفتنی ها رو گفتیم. 

بعد یه چشمک زد و به سمت در ورودی اشاره کرد. 

داشتیم میرفتیم داخل که گفتم :ببخشید شما عادتونه که چشمک بزنین؟ 

خودشم از این حرفم خندش گرفته بود. 

کتشو داد به اون دست دیگشو در حالی که کفششو در میاور گفت : عادت نیست. فقط برای اونایی که دوسشون دارم چشمک میزنم. 

چیه بده؟ 

سرمو به چپ و راست تکون دادم. کنارش احساس خوبی داشتم. 

تعارف کرد که اول من برم داخل. منم با ناز و عشوه ای رفتم داخل. 

واقعا پیراهن چسب سفید خیلی بهش میومد. 

خونواده ها ما رو دیدن دست زدن و با مبارک باشه‌ی آقا فریبرز بابای آران عشق بین منو آران شروع تازه ای گرفت. 

داشتیم روبوسی میکردیم که آخرين کسی که باهاش خدافظی کردم آران بود. 

آران : تو بیمارستان چیزی از رابطمون به کسی نگو. 

و بعد دوباره چشمک زد. 

میخوام بچه ها رو غافلگیر کنم. 

منم سرمو تکون دادم با یه لبخند ازش خداحافظی کردم. 

#ادامه_دارد...🌻

 

 

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌‌‎‌‌‌

‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‎‌‌

آموزش زبان🌸❤

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/11 04:30 ·

Useful Sentences and Idioms 

✅جملات و اصطلاحات مفید:

 

❦ ═══ •⊰❂⊱• ═══ ❦

 

💕My heart sank into my boots.

[مای هارت سَنک اینتو مای بوتس]

ناامید شدم / دلسرد شدم

 

🏄🏻‍♀Practice makes perfect.

[پرَکتیس مِیکس پِرفِکت]

کار نیکو کردن از پر کردن است.

 

💕The noise woke me up.

[ذِ نُیز وُک می آپ]

سر و صدا بیدارم کرد.

 

🏄🏻‍♀It all depends on you.

[ایت آل (اُل) دیپِندز آن یو]

همش به تو بستگی دارد.

 

💕Don't butter me up.

[دُنت باتِر (بادِر) می آپ]

هندونه زیر بغلم نذار.

 

🏄🏻‍♀He is a yes-man.

[هی ایز اِ یِس مَن]

از اون "بله قربان"گوهاست.

 

💕Who is behind?

[هو ایز بی هایند]

پشتش به کی گرمه؟

 

🏄🏻‍♀He turned pale.

[هی تِرند پِیل]

رنگش پرید.

 

💕Take my word.

[تِیک مای وُرد]

حرف مرا بپذیر.

 

🏄🏻‍♀Words fail me.

[وُردز فِیل می]

زبان از بیانش عاجز است.

 

𝑳𝒆𝒂𝒓𝒏.....🚗......𝑬𝒏𝒈𝒍𝒊𝒔𝒉 ↯💖⃢🌸⊱

وبــــ ꕥ خوشملمونـ👇🏻😍⃟..͜

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.❥⇡↯『http://yddiihjsatsyjklu.blogix.ir/ 』⇡↯❥

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

جمعه.... 🌼🌸

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 13:57 ·

"جمعه" روزی نیست که فقط بخواهیم به شب برسانیم و تمامش کنیم؛

جمعه روز "دوست ‌داشتن" و

"دوست‌ داشته ‌شدن" ‌است!

همان روزی که باید تمام کاستی‌هایِ هفته‌ای که گذشت را جبران کنیم...

جمعه‌هایمان را هدر ندهیم،

حیف است، خدا را خوش نمی‌آید...

 

 

بانوی فرانسوی🙂

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 13:46 ·

 

باﻧﻮی ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍی ﺩﺭ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ «ﺳﻮﭘﺮﻣﺎﺭﮐﺖﻫﺎی ﺯﻧﺠﯿﺮﻩﺍی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ» ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯽﮐﺮﺩ؛

ﺧﺮﯾﺪﺵ ﮐﻪ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ، واسه ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ پول ﺭ ﻓﺖ ﺻﻨﺪﻭﻕ.

صندوقدﺍﺭ ﯾﮏ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﯽﺣﺠﺎﺏ ﻭ ﺍﺻﺎﻟﺘﺎً ﺍﻳﺮﺍنی ﺑﻮﺩ. (از اونائیکه فکر میکنن روشنفکرند!)

 

صندوقدار ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺍﺯ ﺭﻭی ﺗﻤﺴﺨﺮ ﺑﻬﺶ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻭ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﺎﺭﮐﺪ ﺍﺟﻨﺎﺱ ﺭو ﻣﯽﮔﺮﻓﺖ ﺍﺟﻨﺎﺱ رو ﻣﺘﮑﺒﺮﺍﻧﻪ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪ ﻣﯿﺰ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺖ. اﻣﺎ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﺎﺣﺠﺎﺏ ﮐﻪ ﺭﻭﺑﻨـــد به ﭼﻬﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺧﻮﻧﺴﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﭼﯿﺰی نمیگفت.

ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ هم ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ شد و ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﻃﺎﻗﺖ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:

ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺗﻮی ﻓﺮﺍﻧﺴﻪ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺗﺎ ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﺑﺤﺮﺍﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺑﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺭﻭی ﺻﻮﺭﺗﺖ زدی ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺸﮑﻼﺗﻪ ﮐﻪ ﻋﺎﻣﻠﺶ ﺗﻮ ﻭ ﺍﻣﺜﺎﻝ ﺗﻮ هستین!! ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺍﻭﻣﺪﯾﻢ ﺑﺮﺍی ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻭ ﮐﺎﺭ

ﻧﻪ ﺑﺮﺍی ﺑﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻦ ﺩﯾﻦ ﻭ ﺗﺎﺭﯾﺦ! Ok؟ ﺍﮔﻪ میخای ﺩﯾﻨﺖ ﺭﻭ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺪی ﯾﺎ ﺭﻭﺑﻨـــد ﺑﻪ صورتت ﺑﺰﻧﯽ ﺑﺮﻭ ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩﺕ.

 

ﺧﺎﻧﻢ ﻣﺤﺠﺒﻪ ﺍﺟﻨﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺗﻮی ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﮔﺬﺍﺷﺖ، ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﺻﻨﺪوقدار کرد..

ﺭﻭﺑﻨـــد ﺭو ﺍﺯ ﭼﻬﺮﻩ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﻭ در پاسخ ﺧﺎﻧﻢ ﺻﻨﺪﻭﻗﺪﺍﺭ ( ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﭼﻬﺮﻩ ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯽ ﻭ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺭﻧﮕﯿﻦ ﺍﻭ ﺟﺎ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩ) ﮔﻔﺖ: خانم عزیز، ﻣﻦ ﻓﺮﺍﻧﺴﻮی هستم! ﺍﯾﻦ ﺩﯾﻦ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ. ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻫﻢ ﻭﻃﻨﻢ... تو ﺩینت ﺭو فروختی، من خریدم...!OK؟

😊😊😊😊😊😊

 

درس بگیریم از این داستانا.... 😍🌈

گشت و گذار😊

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 09:47 ·

گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب....🌷

گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب....🌷

 

🙂حافظ شیرازی🙂

از فردا میخوایم از شهرای ایران دیدن کنیم...

شهر اولی که راجبش مطلب یاد میگیریم شیرازه😍

میرم از شیراز شهر همیشه بهار دیدن کنیم🔥😇

فردا منتظر باشید.....😀😎

 

کتاب❤🙂

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 09:41 ·

کتاب و کتاب خوندن خیلی خوبه😇🌈

امروز  میخوام یه کتاب عالی رو بهتون معرفی کنم که شخصا عاشقشم😁🌷

 

کتاب رامونا.....😍😍

مجموعه ۸ بخشی رامونا راجب دختر بچه آتیش پاره ای هست که دوست داره ببینه زندگی آخرش چی میشه🌼

یه کتاب طنز و جالب برای سنین ۹ _ ۱۵ سال عالیه💗😊

زبان انگلیسی🔥🙂

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 09:38 ·

جملات زیبای انگلیسی با ترجمه😍

 

🍃🌸♥️یه آدم 𝟏𝟎 برابر جذاب‌تر میشه، 

نه با ظاهرش بلکه با رفتار مهربانانه‌اش، 

با عشق ورزیدنش، با احترام گذاشتنش، راست‌گو بودنش 

و وفاداری‌ ای که از خودش نشون میده♥️🌸🍃

 

🍃🌸♥️𝐀 𝐩𝐞𝐫𝐬𝐨𝐧 𝐛𝐞𝐜𝐨𝐦𝐞𝐬 𝟏𝟎 𝐭𝐢𝐦𝐞𝐬 𝐦𝐨𝐫𝐞 𝐚𝐭𝐭𝐫𝐚𝐜𝐭𝐢𝐯𝐞 𝐧𝐨𝐭 𝐛𝐲 𝐭𝐡𝐞𝐢𝐫 𝐥𝐨𝐨𝐤𝐬 𝐛𝐮𝐭 𝐛𝐲 𝐭𝐡𝐞𝐢𝐫 𝐚𝐜𝐭𝐬 𝐨𝐟 𝐤𝐢𝐧𝐝𝐧𝐞𝐬𝐬, 𝐥𝐨𝐯𝐞, 𝐫𝐞𝐬𝐩𝐞𝐜𝐭, 𝐡𝐨𝐧𝐞𝐬𝐭𝐲, 

𝐚𝐧𝐝 𝐥𝐨𝐲𝐚𝐥𝐭𝐲 𝐭𝐡𝐞𝐲 𝐬𝐡𝐨𝐰♥️🌸🍃

#متوسط

 

𝑳𝒆𝒂𝒓𝒏.....🚗......𝑬𝒏𝒈𝒍𝒊𝒔𝒉 ↯💖⃢🌸⊱

وبـ ꕥ خوشملمونـ👇🏻😍⃟..͜

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.❥⇡↯『http://yddiihjsatsyjklu.blogix.ir/』⇡↯❥

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

🌸🔮🌸🔮🌸🔮

 

🌸💫What's Wrong?

💝🌸واتس رانگ

💝🌸چه مشکلی پیش اومد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🌸💫What's The Matter?

💝🌸واتس دِ مَدِر

💝🌸چه مشکلی پیش اومد؟

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🌸💫I Hurt My Hand.

💝🌸آی هِرت مای هَند

💝🌸دستم صدمه دید.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🌸💫I Cut My Finger.

💝🌸آی کات مای فینگِر

💝🌸انگشتم را بریدم

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🌸💫I Burnt My leg.

💝🌸آی بِرنت مای لِگ

💝🌸پام سوخت.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

🌸💫I Have a Headache/Toothache.

💝🌸آی هَو اِ هِدعک/توثعک 

💝🌸سردرد/دندان درد دارم.

┅─═ঊঈ🍃🌹🍃ঊঈ═─┅

#نیمه_حرفه_ای

𝑳𝒆𝒂𝒓𝒏.....🚗......𝑬𝒏𝒈𝒍𝒊𝒔𝒉🌸💕😊

😍❥︎ఌ︎

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌.❥⇡↯『http://yddiihjsatsyjklu.blogix.ir/』⇡↯❥

‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌

رمان وداع عاشقی پارت ③

ثنا نجاتی ثنا نجاتی ثنا نجاتی · 1399/11/10 07:42 ·

💍 💍 💍 💍

💍 💍 💍

💍 💍

 

#وداع_عاشقــی

#_رمان

#_قسمت_سوم

پشت سرش به سمت در اتاق حرکت کردم.

مدام جمله آخرش تو گوشم می‌پیچید.

در و باز کرد و اشاره کرد اول من داخل برم.

منم رفتم و رو یکی از صندلی ها نشستم.

اونم به جای اینکه پشت میزش بشینه رو به روی من نشست.

دست به سینه و خیلی با آرامش به صندلی تکیه داد.

با یه لبخندی که گوشه‌ی لبش بود،نگام می‌کرد. منم با تعجب نگاش میکردم.

آران : اگه من بخوام خیلی متشخصانه از شما درخواست ازدواج کنم شما چه جوابی میدین؟ 

از این سؤالش حسابی شوکه شده بودم. میخ نگاش میکردم.

دستشو دو سه بار جلوی صورتم به حرکت درآورد.

آران : چی شد؟ شوکه شدی یا میخوای بگی...

از جام بلند شدم و خیلی جدی نگاش کردم.

_فکر نمی‌کنین من بخوام فکر کنم یا با خونوادم مشورت کنم؟

از این حرفم حسابی خودشم جا خورده بود.

اونم بلند شد و یه قدم نزدیکم شد.

آران : اگر این پیشنهاد و به هر دختر دیگه ای میدادم با کله قبول می‌کرد. به غیر از چهرمو و شرایط مستقل بودنه خودم دختری رو دوست دارم که سنگین باشه. 

بعد دوباره دست به سینه شد و یه چشمک زد. 

برو. برو فکراتو بکن. ببین با شرایط من میتونی کنار بیای یا نه! 

سرمو انداختم پایین و تا در و باز کردم گفتم : تا پس فردا خبرتون میکنم.

آران : باشه. هر جور راحتی.

و دیدم خودشم داره نزدیک من میشه. هر دو از اتاق خارج شدیم...

آران : بی زحمت یکم بخند. الان همه فکر میکنن برگه اخراجتو دستت دادم.

_ندادین؟

آران : دادم؟ میخوام برگه‌ی درج اسمتو از خونوادت بگیرم که تو شناسنامم ثبت بشه. آخه دختر، من دوست دارم.

با هر حرفش بیشتر خجالت میکشیدم.

سرمو خم کردم و دستامو بهم قلاب کردم و رو به روی آران وایستادم.

اونم هنوز دست به سینه منو نگاه می‌کرد.

_خب... خب... شما چرا دنبال یه دختر دیگه نگشتین؟

يه خنده کوتاهی کرد و دستشو به نشانه نمیدونم بالا داد و بعد تو جیبش فرو برد.

بعد شونه به شونه من بی حرکت وایستاد.

اروم خم شد و در گوشم گفت : چون عاشقتم.

کلمه عاشق رو جوری گفت که عرق سردی رو پیشونیم نشست.

بعد با استرس و لرزشی که تو تمام بدنم احساس می‌شد به سمت اتاق رست حرکت کرد.

تا رفتم داخل اتاق بچه ها ریختن رو سرم و یکی یکی سوالاشونو پرسیدن.

اصلا منو به رگبار بسته بودن.

تنها پاسخ برای جواب هاشون یه لبخند کوتاه بود.

اما از اینکه چهره هاشون اینقدر پر از سوال مونده بود هم خندم گرفت هم دلم براشون سوخت. خب حقم داشتن دیگه.

اولین باری بود که اونم دکتر افشار با یه دختر اینقدر صمیمی و راحت بود. اما اونا از نیت دکتر خبری نداشتن و مطمئن بودم که فکرای خوبی نمیکنن... 

يه کت دامن کوتاه فیروزه ای پوشیده بودم و منتظر یه خواستگاری خیلی رسمی بودم. از اونجا که خود آران خیلی جدی بود اما بر خلاف رفتارش با بقیه با من خیلی راحت بود. 

همش استرس داشتم که به آران چی بگم!

اما بالاخره صدای زنگ آیفون افکاراتمو بهم زد. 

از پشت پنجره اتاق به حیاط نگاه انداختم. از شانس گندم تا پرده رو زدم کنار آران منو دید. یه لبخند قشنگی زد که به دلم نشست. 

خدای من، من چم شده بود؟! صدای ضربان قلبم به وضوح قابل فهمیدن بود. 

#ادامه_دارد...🌻❤